......... شش ماهه...

 

 

در غدیر خم همه دیدند در بزم ولایت...که جمعی غرق در بحر حسادت...زدست مرتضی کینه گرفتند و بغضی تلخ در سینه گرفتند.....

گذشت و کربلا یکبار دیگر....به روی دست های یک پیمبر، دوباره رفته بالا دست های کوچک فرزند حیدر....

حسین ما میان دشت غم ها،قحطی آب.... کنار نهر آبی که از آن مادرش بود هزاران بی مروت در کمین دور و برش بود....لبش خشکیده بود و بر سر دست، علی را باز هم احرام می بست...

علی کوچکش را برد بالا....ببینید آی لشکر خوب او را  مگر در سینه هاتان سنگ دارید؟ که با شش ماهه ی من جنگ دارید؟...اگر حرف مرا باور ندارید برید آبش دهید و بعد آرید....

ولی شش ماهه اش یکباره خندید...پرید از خواب باز آرام خوابید....حسین دید از گلوی کوچک آن شیر خواره....

به سمت آسمان خون زد فواره...حسین آرام و تنها گریه کرد و گفت:

ای وای از غریبی....ورق هاب تورا کندند ای قرآن جیبی

تمام این جماعت کینه توزان غدیرند

و اینجایند تا که انتقام از زاده ی حیدر بگیرند

به سوی عرش بال کوچکش را باز بگشود

فقط به جرم اینکه نام زیبایش علی بود......

 


یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند؛ هم‌تا نشود با عطشِ خشکِ دهانِ علـــــــی‌اصغر...

السلام علیک یا باب الحوائج، علی اصغر (ع)

 

مهسا




برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: